پرستو مهاجر :: 83/9/25:: 11:35 صبح
گنج قارون
گنج قارون نمی خوام
مال فراوون نمی خوام
جام جمشید جم و
تاج فریدون نمی خوام
بهر ما یه گوشه کوچیک این دنیا بسه
لقمه ای نان و گلیم کهنه ای ما را بسه
پرستو مهاجر :: 83/9/13:: 12:27 عصر
تومی آیی
بر هم نهاده می شود
پلکهای سربی خلوت
از شرم شنیدنِ
تیک تیک ساعت
غرق شدن،
محو صدا،
در آینه.
تو می آیی
لمس می کنم
قدکشیدن سایه ات
می بویم
عطر سبز وجودت
واژه زاده میشود دوباره
مرتضی اسماعیلی
پرستو مهاجر :: 83/9/11:: 4:2 عصر
آئینه
صد بار به سنگ کینه بستند مرا
از خویش غریبانه گسستند مرا
گفتند همیشه بی ریا باید زیست
آئینه شدم باز شکستند مرا
پرستو مهاجر :: 83/9/7:: 5:17 عصر
از ابتدا
تا حالا چند بار شکست خوردین و از اول شروع کردین
خیلی سخته. اما سخت تر از اون اینه که باید خودتون رو محکم و نترس نشون بدین.
تا اونی که همراه تونه احساس ترس نکنه
یه جورایی دارم زیر این بار خورد می شم
پرستو مهاجر :: 83/9/3:: 11:54 صبح
شب مرداب
اگر چه درد من گفتن ندارد
کسی جزمن سراغ از من ندارد
کسی جز من شب مردابی اش را
لباسی از خزه بر تن ندارد
پرستو مهاجر :: 83/8/27:: 7:0 عصر
بی بهانه
شکستندم به سنگی بی بهانه
پرستویی شدم بی آشیانه
پرازدرد و پر از دلواپسی ها
چه غمگین است روح این ترانه
68166
درباره صاحب وبلاگ
با سرعتی بینظیر و باورنکردنی متن یادداشتها و پیامها را بکاوید!
فانی
حرفهای دل من
زمزمه های تنهایی
مسافری ازهند
یادت نره